-
تضمین
پنجشنبه 19 مرداد 1402 14:02
دخترک تازه 7 سالش شده و دغدغه اینروزاش شده مردن من. دیشب میخواست ازم قول بگیره که نمیرم. بهش گفتم حتی اگه من بمیرم بابا هست خاله هست از همه مهمتر خودت هستی اما میگه من تو رو میخوام. حالا موندم چیکار کنم. بهش اطمینان بدم نمیمیرم بعد میترسم بیفتم بمیرم اونوقت بگه چرا بهم دروغ گفتی....
-
دوماهگی
چهارشنبه 2 خرداد 1397 14:54
امروزپنجشنبه 95/7/15 با امیرحسین رفتیم واکسن دو ماهگیتو زدیم . الهی بمیرم برات که اون روز کلا پات درد میکرد و بی تابی میکردی. از الان غصه واکسن بعدیتو دارم. کاشکی همه دردای عالم بیان سراغ من اما تو هیچوقت درد نکشی
-
مهمانی
چهارشنبه 2 خرداد 1397 14:49
مهمونی هفت حموم شما روز پنجشنبه بیست و یکم مرداد انجام شد. تو این روز محمد طاها پسر نیلوفر به دنیا اومد و اینکه از این روز مجبور شدم بهت شیر خشک بدم چون با شیر من سیر نمیشدی و وزنت کم شده بود. و اینچنین شد که شما شیرخشکی شدی.
-
زردی
چهارشنبه 2 خرداد 1397 14:47
چهارشنبه من و امیرحسین بردیمت دکتر که خانوم دکتر گفت زردی داری برای همین یه دستگاه اجاره کردیم و شمارو خوابوندیم زیر نورش که خداروشکر تا صبح مشکلت حل شد.
-
اولین حمام
چهارشنبه 2 خرداد 1397 14:42
یکشنبه بیستم مردادخاله مهین مهربون با کمک خاله نسرین عزیز شما رو بردن حمام. آخه شما خیلی کوچولو هستی و حمام کردنت مهارت میخواد که خاله مهین داره
-
پیش به سوی خونه
چهارشنبه 2 خرداد 1397 14:40
شنبه 95/5/16 بهمراه شهناز و امیرحسین از بیمارستان مرخص شدیم. البته قبلش تست شنوایی انجام شد که پرستار گفت واکنش سریعی به صدا داری. وقتی رسیدیم خاله نسرین و خاله مهین خونه مامان منتظرمون بودن. باهوش کی بودی تو؟
-
روز موعود 95/5/15
چهارشنبه 2 خرداد 1397 14:37
دخترقشنگم بانوی درخشان من لیانا جمعه ساعت 8 صبح به تاریخ 95/5/15 تو بیمارستان محب کوثر واقع در یوسف آباد توسط خانوم دکتر مهربون و عزیزمون لیلا سعیدی با وزن 3280 گرم و قد 51 سانت به دنیا اومدی. پرستار مهربون لپ گرم و تپلت و چسبوند به صورتم و عشقی بزرگ و بهم دادی. مامان خاله شهناز دایی داود زندایی مژگان جاوید بابا و...
-
پدر
یکشنبه 6 تیر 1395 14:56
خیلی وقته که از پدرت ننوشتم. شاید کمی بی حوصله شدم شاید هم کمی تنبل و شاید انقدر خوبیهایش زیاد است و لحظه به لحظه که فرصت نوشتنشان را ندارم. اما همیشه درون قلبم مهربانیهایش خوبیهایش و مردانگی هایش را حک میکنم. و برایت بسیار خوشحالم که پدری مثل او داری. و چقدر دلم میخواهد که مثل او باشی. به خودت ببال که دختر او هستی.
-
شمارش معکوس
یکشنبه 6 تیر 1395 14:46
حالا دقیقا 40 روز مونده تا تو بیایی پیش ما اگه همه چیز طبق برنامه ما پیش بره و خدا بخواد ان شالله تاریخ 15/5/95 روز جمعه توی بیمارستان محب کوثر تو یوسف آباد شمارو از خدا تحویل میگیریم. اینروزا تو انقدر قوی شدی که وقتی دست و پاهای کوچولوتو حرکت میدی حتی از روی لباس هم مشهوده به لطف خانوم دکتر مهربون که اولین نفری هستش...
-
هفته بیست و چهارم
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 11:00
سلام لیانای عزیزم حالا دیگه تکونهاتو متوجه میشم. قبلا ها فکر میکردم وقتی تو بیایی توی قلبم حرفای زیادی برای گفتن دارم. منو ببخش عزیز دلم که همه چی خییییییییییلللللللللللیییییییییییی متفاوت تر از اونی بود که فکر میکردم. اما شاید الان نتونم با صدای بلند باهات حرف بزنم اما مطمئن هستم تو صدای عشق منو با قلبت میشنوی. پی...
-
لذت ببر
چهارشنبه 14 بهمن 1394 14:48
تو یازده هفته و دو روزگی سه تایی من تو و پدر عزیزت رفتیم سونوی غربالگری مرحله اول. صدای قلبت و شنیدیم که البته پدرت دوست داشت بیشتر بشنوه بعد آقای دکتر سیدی تو سونوگرافی خورشید حسابی ورندازت کرد.قدت 47 میلی متر بود. استخوان بینی ات دیده شد و مایع پشت گردنت 1 میلی متر بود . اندازه ران پات هم 6 میلی متر البته همه سونو...
-
C
شنبه 21 آذر 1394 19:32
سلام کوچولو و حالا شما در آغاز هفته پنجم قرار داری. تقریبا شبیه حرف C و تعداد 125000سلول داری. قراره که ان شالله این هفته قلب کوچولو و نازت شروع به تپیدن کنه. در حدود 2 میلی متر طول داری یعنی نصف یه دونه برنج و و زنت کمتر از 1 گرم هست. میبینی عزیزکم خدا ی مهربون با چه ظرافتی ماروخلق کرده؟ امیدوارم هیچوقت در زندگیت...
-
نگرانی
دوشنبه 16 آذر 1394 19:31
سلام راستش من اینروزا یه کم نگرانم . میترسم که قدرت اینو نداشته باشی که خودتو محکم نگه داری و یه جای خوب و گرم و آروم برای خودت پیدا کنی! البته هربار که این نگرانی به سراغم میاد سریع به خودم میگم خدای مهربون خودش میدونه چیکار کنه ! تو هم از همین الان یاد بگیر که به خودش توکل کنی به خدای بزرگ و مهربون گر نگهدار من آنست...
-
سورپرایز
دوشنبه 16 آذر 1394 19:29
سلام حالا تو اینجایی تو بخشی از وجود من ازت متشکرم که حضورت و خیلی زود با یه خط صورتی کمرنگ به من نشون دادی . پرستار آزمایشگاه از اینکه انقدر زود متوجه شدم تعجب کرده بود! هرچند که هنوز مشغول تکثیر سلول هات هستی و قلب قشنگ و مهربونت هنوز شکل نگرفته اما ما از همین الان دوست داریم. و این روزها بزرگترین خواسته ما سلامتی...
-
محیط زیست
شنبه 28 شهریور 1394 14:16
سلام بر فرشته آسمانی حالا بعد از عمل لازک چشم میتونم اندکی بخونم و بنویسم. نکته مهم مثل همیشه اینکه آقای پدر مثل همیشه با مهربونی مراقب من بود و تو زمان نقاهت مثل یه پرستار دوست داشتنی بود. جوریکه من حتی حاضر نبودم قطره چشمم و بدم یه نفر دیگه بریزه اما چیزی که تو این مدت تو ذهنم بود و میخواستم بگم محیط زیست بود. من از...
-
تولد
دوشنبه 26 مرداد 1394 09:47
سلام عشق امروز روز تولد پدرت هست. پدری که در فراز و نشیب زندگی نه تنها کم نیاورده بلکه به انسانی قوی تر و مهربان تر تبدیل شده. تمام روزها و سالهای تازه جوانیش مشغول جواب دادن به یه امتحان بزرگ و سخت بوده اما گله و شکایتی نداشته . روزها و شبهایی پر از درد گذرونده. میدونم که همپای شریک زندگی اونروزهاش درد کشیده و در خفا...
-
فامیل
جمعه 16 مرداد 1394 02:32
فرشته آسمانی من سلام من و بابا تازه از مهمونی برگشتیم. منزل عموی بزرگ من که امیدوارم بتونی حضورش و درک کنی مهمونی بزرگی بود که به اصطلاح اونهایی که تازه ازدواج کردن و دعوت کرده بودن. امشب با دختر عمو عمه و بقیه راجع به اومدن تو صحبت کردیم. عمم مشتاقانه منتظر اومدن شماس. شب خوبی بود آرزو میکنم وقتی اومدی شانس حضور تو...
-
دعوت
سهشنبه 13 مرداد 1394 16:30
سلام فرشته آسمانی من اینجا روی زمین دو نفر هستن که عاشقانه باهم زندگی می کنن. اینجا روی زمین دونفر هستن که از لحظه لحظه بودن با هم لذت میبرن. برای همین دلمون میخواد تو رو تو شادی و عشقمون سهیم کنیم. پس منتظر دعوت ما باش. این روزا مامان داره کارهای مقدماتی رو انجام میده که اومدنت به زمین راحت تر و بدون مشکل باشه به...
-
تو
جمعه 29 خرداد 1394 12:50
تو مهربانتر از آنی که فکر میکردم درست شبیه همانی که فکر میکردم شبیه...ساده بگویم کسی شبیهت نیست هنوز هم تو چنانی که فکر میکردم تو جان شعر منی و جهان چشمانم مباد بی تو جهانی که فکر میکردم تمام دلخوشی لحظه های من از توست تو آن آن زمانی که فکر میکردم درست مثل همانی که در پی ات بودم درست مثل همانی که فکر میکردم
-
مرد
شنبه 2 خرداد 1394 12:38
من عاشق پدرت هستم! بی اندازه! شوهر بی نظیریه ....جمعه شب موقع برگشتن از خونه بابابزرگت بارون میومد. من گفتم آخی من رانندگی تو بارون و دوست دارم و پدرت یه ربع اضافه رانندگی کرد تا من از بارون و ماشین لذت ببرم.بایستی بگم که پدرت مرد بینظیریه. من هر لحظه بیشتر دوستش دارم و بهش افتخار میکنم. امیدوارم اگه به صورت یه دختر...
-
آغاز
جمعه 1 خرداد 1394 12:35
سلام فرشته آسمانی من امروز جمعه اول خرداد سال 94 هستش و من تصمیم گرفتم برای شما یه دفتر خاطرات درست کنم. اما هنوز نمیدونم توی وبلاگ بزارمش یا همینجا توی کامپیوترم. البته بایستی بگم اگه ده سال پیش بود قطعا یه دفتر خوشگل میخریدم و با یه خودکار اون تو مینوشتم.اما تکنولوژی ما رو تنبل کرده. میدونم که در زمانی که تو اینها...