دخترک تازه 7 سالش شده و دغدغه اینروزاش شده مردن من. دیشب میخواست ازم قول بگیره که نمیرم. بهش گفتم حتی اگه من بمیرم بابا هست خاله هست از همه مهمتر خودت هستی اما میگه من تو رو میخوام. حالا موندم چیکار کنم. بهش اطمینان بدم نمیمیرم بعد میترسم بیفتم بمیرم اونوقت بگه چرا بهم دروغ گفتی....
مهمونی هفت حموم شما روز پنجشنبه بیست و یکم مرداد انجام شد. تو این روز محمد طاها پسر نیلوفر به دنیا اومد و اینکه از این روز مجبور شدم بهت شیر خشک بدم چون با شیر من سیر نمیشدی و وزنت کم شده بود. و اینچنین شد که شما شیرخشکی شدی.
چهارشنبه من و امیرحسین بردیمت دکتر که خانوم دکتر گفت زردی داری برای همین یه دستگاه اجاره کردیم و شمارو خوابوندیم زیر نورش که خداروشکر تا صبح مشکلت حل شد.
یکشنبه بیستم مردادخاله مهین مهربون با کمک خاله نسرین عزیز شما رو بردن حمام. آخه شما خیلی کوچولو هستی و حمام کردنت مهارت میخواد که خاله مهین داره